Profile avatar
a8n3s.bsky.social
باد پنکه‌های لرد آوردتم اینجا.
20 posts 142 followers 15 following
Regular Contributor

چه گیری کردیم.

اسکورسیزی هنوز فکر می‌کنه دنیا همون دنیاییه که آدم‌هاش بتونن چهار ساعت فیلم ببینن و رمان هزار صفحه‌ای بخونن. خود من اگه می‌تونستم چهار ساعت یه جا بشینم، الان حداقل دوتا دکترا گرفته‌بودم.

یه جایی هم هست، دقیقاً وسط غروب یک روز تعطیل، که می‌فهمی تمام فیلم‌های دنیا رو دیدی و همه‌ی کتاب‌های عالم رو خوندی و دیگه چیز جدیدی وجود نداره.

من از ز گهواره تا گور دانش جوییدن و کار کردن خسته شدم دیگه. در ادامه می‌خوام نفهم و بیکار باشم.

طبیعیه که آدم‌ها درکی از رنج ما نداشته‌باشن، به همون اندازه هم طبیعیه که ما با آدم‌هایی که درکی از رنج ما ندارن، رابطه‌ای نداشته‌باشیم.

چند روز پیش بعد صد سال تاکسی سوار شدم؛ سیدخندان-تهرانپارس. یه خانومی ۱۰۰ تومنی داد به راننده، منتظر بودم سر پول خرد دعوا بشه ولی راننده در کمال آرامش بقیه پولش رو داد. بعد من گفتم کرایه من چقدر می‌شه، گفت ۲۰ تومن! قیافه‌م شبیه اینایی بود که بعد ۲۰ سال از خارج برمی‌گردن.

ارتباط بین پولی که پرداخت می‌کنم و حجم کالایی که دریافت می‌کنم، دیگه واقعاً غیرقابل درکه. در مورد طلافروشی حرف نمی‌زنم؛ منظورم سوپرمارکته.

یکی از محاسن تنها زندگی کردن اینه که دیگه لازم نیست پول لباس تو خونه‌ای بدی.

مادر اون شاگردم که تو امتحان نوشته‌بود 《مناطق داخلی ایران، مثل دشت کویر و دشت لوت، آب و هوای سرد و قطبی داره》آمده مدرسه و معتقده هوش زیاد بچه‌اش داره تو این مملکت تلف می‌شه و البته جای نگرانی نیست، چون برنامه دارن سال دیگه بفرستنش خارج!

الان ان‌جای فیلم کنعانم که دلم می‌خواد صبح که بیدار می‌شم کسی باهام حرف نزنه، دل کسی برام تنگ نشه و کسی من رو نخواد. حتی ممکنه کسی بهم نزدیک بشه، مثل سگ گازش بگیرم. در این حد ان‌جای فیلم کنعانم.

اینکه امروز باید برم سر جلسه‌ی اول تمرین نمایشی که پارسال این موقع در موردش حرف زدیم، خیلی عجیبه. خیلی عجیبه چون من به زمان داشتن چیزها معتقدم‌؛ انقدر معتقدم که حتی گاهی هیچ کاری نکنم و فقط بشینم نگاه کنم که زمان هرچیزی کی می‌رسه.

کاش تا بقیه نیامدن، تکلیف یه سری چیزها رو مشخص کنیم که دوباره از اول وقتمون تلف نشه. من حوصله ندارم دوباره شش سال دیگه سر هلیم با شکر/نمک و دنگ کافه با کیه بحث کنم.

یه سر رفتم توییتر، انگار هیچوقت وجود نداشتم. حتی آدم‌هایی که می‌شناختم هم وجود نداشتن. انگار همه چیز سایه‌ای در آینه بوده؛ سایه‌هایی در آینه و حرف‌هایی بادِ هوا.

خیلی عجیبه ولی آدم‌ها در اماکن عمومی سرفه و عطسه می‌کنن و جلوی دهنشون رو نمی‌گیرن. کاش بتونم تمرین کنم که دیگه از در خونه بیرون نیام.

گفتم یه بار دیگه می‌رم ببینم بلواسکای برای ااندروید آمده یا نه، اگر نیامده‌بود دیگه دق می‌کنم. آمده‌بود و چطو بگم؟ انگار وارد دنیای جدیدی شدم!