Profile avatar
janeshifteh.bsky.social
«من انسان نخستینم و انسان آخرین» بی‌جسم و بی‌وزن
116 posts 52 followers 87 following
Prolific Poster
Conversation Starter

شب بخیر✨

تونستم گریه کنم، به خودم تبریک میگم.

کاش دلتنگی نبود.

چشمم شده کاسه خون!

آدم‌زده‌اَم! و این کاریه که آدم تخمی باهات می‌کنه بری و بیزار میشی از خودت و هرکس که بوی آدمیزاد میده!

خیلی وقته دیگه از خیانت جا نمی‌خورم! و تکونم نمیده!

لااقل پس بدین گریه‌هامو!

هیچ وقت تو عمرم به این بدی نبودم خیلی روزهای سختیه کاش دووم بیارم

تو قلبم تیر میکشه.

تو سه روز گذشته انقد سیگار کشیدم دارم بالا میارم… یعنی میشه یه روزی این خشم فروکش کنه!

چوپان دروغگوی عزیزم! اگه می‌خوای دروغگو باشی، حداقل خبره و کاربلد شو! دروغگوی زودلورونده هی کوچولو و کوچولوترت می‌کنه!

چهار و نیم صبح بیدار میشی چه کنی خدازده؟

چه شبی بود!

یه تغییر عجیبی کردم که باز دستم به نوشتن میره! در طول روز، بارها بدو بدو میرم یه دفترچه پیدا می‌کنم تا چیزهایی بنویسم قبلن به سعی هم نمی‌تونستم الان مجبورم! ننویسم سرریز می‌کنه جاهای ناجور!

گاهی فکر می‌کنم واسه اینهمه تنهایی و فقدان و فقر همه چیز زیادی حیفم! گاهی نه! اکثر اوقات… جلوی آینه!

چون مبتلا به فراموشی هستم نیاز به پادزهر ندارم…

شب بخیر.

چه خوب که خوب شدم و دیگه می‌تونم گریه کنم!

شب بخیر.

ناخن پامو از ته گرفتم درد میکنه! هی فشارش میدم روی زمین! دردش خیلی تیز و بده میره تا مغز استخوون! ولی خوشاینده! هی فشار میدم! چند دیقه یکبار! چون باید درد بکشم! چون باید یه چیزایی رو فراموش کنم! چیزهای دردناکی رو! درد رو با درد می‌شورند نه؟

امیدوارم این چند روز بگذره و زنده بمونم بعدش قول میدم با خودم مهربونتر باشم

بدون احساس تعلق و صمیمیت میشه زندگی کرد؟ آره میشه ولی سخته!

چطوری آدمها انقدر براشون دروغ گفتن راحته! چطور بعد از دروغ شنیدن و دروغ گفتن زندگی می‌کنن؟ خب عادی نیست… هیچ‌وقت عادی نمیشه! بعدش هیچی به قبلش برنمی‌گرده همه چیز تبدیل میشه به قبل و بعد اون…

پایان خوشی وجود نداره

بعد از شش ماه باز باید برم سونوی سینه و مثل سگ می‌ترسم.

سردمه! اینجا میام سردترم میشه.

طپش قلب شدید! علت داره‌ها بیخودی نیست ولی حتی اینجا هم که هیچکی نیست نمی‌تونم بگم!

میخوام برم یه کم لوندی یاد بگیرم… کلاسی، کتابی چیزی! دایرکت بدید قربون دستتون.

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن! چون خری…

دلم میخواد یه کاری کنم که بی‌گدار به آب بزنم. نیاز به مقادیری هیجان دارم تا از این رخوت و سستی به دربیام.

اینجا آدم با دیوار حرف میزنه!

سرم درد میکنه! صبح که پا میشم خوبم بعد از اضطراب زیاد سیگار پشت سیگار خب چرا سردرد نه؟

چیزی نیست که بتواند به لحظاتم شوقی بدهد! ملال و تکرار… خیلی زشت نه! ولی از «آن» همیشگی که گاه به گاه بود، خبری نیست. ساعت‌ها و دقایق متروکه شده‌اند و بوی نا گرفته‌اند!

یه خانم خیلی زیبای میانسال که شبیه خاله‌م بود رو سوار کردم موقع پیاده شدن یه شکر پنیر گذاشت کف دستم گفت بذارید دهنتون! از جای مقدسی اومده! خیلی وقت بود چیزی که از جای مقدسی اومده باشه نخورده بودم رژیم حذف قند رو شکستم.

چه روز و شبهای سیاهی! سیاه‌تر از قیر…

هر روز که می‌گذره میگم این سقوط تو حال بد و ناخوشی تا کی ادامه داره؟ و انگار ادامه داره…

باز تحمل توییتر رو ندارم… اینجا بهتره! برام مثل نوت گوشیمه!

معده‌درد! عصبیه؟ آره!

اینجا برام مثل سیرکل می‌مونه! هیچکی نیست…

استرس دارم؟ نه! وثیقه دارم؟ نه! خوابم می‌بره؟ نه! یجوری میشه دیگه!