Profile avatar
layloon.bsky.social
medium.com/@laylaaz‎ اینجا از زندگیِ فوق روزمره و دیالیز می‌نویسم.
80 posts 11 followers 19 following
Prolific Poster
Conversation Starter

دیالیز رو هم زدم سردرِ بایوی اینجا که دیگه وقتی از خودش و مشتقاتش می‌نویسم، عذاب وجدان "باز دیالیز ریختم تو زندگی مردم" نگیرم.

الان دقیقا دو روز و نیمه که حالم بهم نخورده و احساس می‌کنم این بزرگترین دستاورد زندگیمه :))

لایف استایل من و عمه‌ام خیلی متفاوته ولی می‌تونیم مسالمت‌آمیز باهم زندگی کنیم. فقط اون روزی ۵۰تا پلاستیک و دستمال مصرف می‌کنه، من حرص می‌خورم. من دیر به دیر تمیزکاری می‌کنم، اون حرص می‌خوره.

دیگه از یونیت تا لابی با ویلچر رفتن و سردردی که همچنان تا فرداش حضور داره، روال شده. کاش بفهمم تنم رو. کاش بفهمم چی می‌خواد.

بچه‌ها جون اومدم بگم دیشب خیلی خوب بود. از گالری به عنوان مکان نشستن و گپ زدن و بغل کردن استفاده کردیم و خیلی خوش گذشت!

کم‌کم دارم فکر می‌کنم اگه زمانی زندگینامه‌ام چاپ بشه باید اسمش رو بذارن "تهوع". حقیقتا این همه تهوع عادی نیست. سرنوشته!

امشب قراره ببینمش و واقعا هیجان دارم. واقعا این لبخندهایی که با تکستاش رو صورتم میاد جزو برنامه نبود. :))

روو حالم رو پرسید و بعد هم گفت برای چهارشنبه هر تغییری در برنامه می‌تونه کمک‌کننده باشه بهم بگو. اینکه به جای اینکه فقط کنسل کردن رو جزو گزینه‌ها بذاره و به جاش "تغییر" رو به کار برد، دلم رو گرم کرد. از اینکه هیچ یا همه نیست، خوشم میاد.

مرگ بر هم‌زمانیِ بیماری‌ها.

یک ساعت آخر دیالیز هنوز که هنوزه آسون نشده. یک ساعت آخر می‌خوام دیوار رو گاز بزنم واقعا.

بالاخره مریض شدم. اگه بکشه به چهارشنبه و قرارم با روو خراب شه واقعا اعصابم گهی می‌شه.

اگر به این مجله دسترسی دارین و حوزه‌ی زندگی با معلولیت براتون جالبه، دریابید:

امتحان سیتیزن‌شیپ رو دادم بچه‌ها جون. سوال‌هاش هم شبیه سوال‌های امتحان نهایی اجتماعی آبکی بود. حیف این همه تاریخ که حفظ کردم و حرصی که خوردم. البته که نکته این این نیست. نکته اینه که قبول شدم و این یعنی رفتن پیش الهه و ناهید ممکن‌تر شده. :)

یه لیوان دیگه شراب بخورم یا چی؟

شاید اگه یه دوستی داشتم که باهاش می‌رفتم برف‌بازی دنبال تکس افسردگی ماه فوریه نبودم.

با رسم شکل: (انقدر ریز و تند داره می‌باره و پنجره‌ی من کثیفه که معلوم نیست تو عکس ولی داره می‌باره. :)) )

شهر کلا سفیده. زمین برفه، آسمون برفه، بین زمین و آسمون هم برفه. روز آفتابی بعدی هم زده جمعه است! تکس افسردگی فصلی نداره کانادا؟ حالا فصلی هم نه لااقل تکست افسردگی ماه فوریه.

روو می‌گه تاریخ اینچ به اینچ برنده می‌شه. درست می‌گه. هر صد سال، یه ذره!

یه چیز دیگه هم اینکه ایندیجینس‌ها آخرین کامیونیتی‌ای هستن که حق رای بهشون "داده" شده. در حالیکه اولین زیبنده‌های این سرزمین بودن. چقدر تاریخ عصبانی‌ام می‌کنه.

توی این کتابچه‌ی سیتیزن‌شیپ حرف رای زنان که شده نوشته جنبش به رهبری امیلی استو شکل گرفت و بعد رابرت بوردن(یک مرد) حق رایِ فدرال رو به زنان داد. اینکه همچنان اینطور تعریف می‌شه که مردی حقی رو به زنی می‌ده رو اعصابمه. مثالش حقوق زمان عقد در ایران، حق خروج از کشور. حق زندگی هم که به شکل implicit دستشونه.

من ریدم تو این زمستون ولی.

دیروز برای اولین بار مجبور شدم از یونیت دیالیز تا در ورودی رو با صندلی چرخ‌دار برم. بدنم داره خاموش می‌شه کلا.

به جای دیروز، امروز اومدم دیالیز و دوست قدیمیِ دیالیزم که شیفتش عوض شده بود رو دیدم. انقدر بغلم کرد و از دیدن هم خوشحال شدیم که رقیق شدم.

بحران فروکش کرد. من هم. فکر کنم دیگه تموم شدم.

بابای بچه‌ها هرکدوم رو کرده توی یه اتاق و جفتشون دارن گریه می‌کنن. من رو هم غدغن کرده پیش هیچ‌کدوم برم. دارم خل می‌شم.

مدرسه‌ها و همه چی بسته شده به خاطر برف. چوکولو داره با دوست صمیمی‌اش که قرار بود play date داشته باشن، ویدیوکال می‌کنه و با هم از پای ویدیوکال دارن می‌پرن و می‌چرخن. خیلی بامزه‌ان. قشنگ انگار من و ناهید یا من و الهه، ورژن ۷ ساله‌مون.

روو لبخند به لبم میاره و امنیت بهم می‌ده. حتا از پشت تکست.

خواب دیدم دوست صمیمی دوران راهنمایی‌ام خودکشی کرده. تمام خواب هم توی مدرسه اتفاق افتاد.

امروز دیالیز نرفتم. برگشتم خونه‌ی خودم که عصر و شب رو در غار خودم بگذرونم. الهه و روو نور تابوندن تو غار ولی. از مدام ناامید شدن خسته‌ام.

واقعا توان دنبال کار گشتن ندارم.

موزه‌ی پارچه بست به خاطر مسائل مالی. منم که ساعت‌هام کم شد به خاطر مسائل مالی. دنیا رو به زواله. من کِی یاد می‌گیرم یه کار ۹ تا ۵ بگیرم که پولش استیبل باشه و بگم کون لق دنیا؟ اونقدر که قلب من سر کار شکسته سر بریک‌آپ با پارتنر نشکسته.

مقادیری کلافه‌ام. چوکولوها همچنان زیبا و پر از شوق و کنجکاوی‌ان اما همه چی خیلی زیاده اینجا. با روزهای ساکتِ درازکشیده روی مبلِ من خیلی متفاوته.

این دوتا بچه خیلی ماه هستن و با آدم راه میان ولی الان ۱۲ ظهره و من انگار از ۸ صبح تا ۱۰ شب دویدم😂 واقعا اینکه دوتا بچه سیر باشن، خسته نباشن، تمیز و سرگرم باشن، یادگیری داشته باشن، خوشحال باشن، فعالیت فیزیکی و ذهنی و هنری‌شون تامین باشه و احساس آرامش و مراقبت کنن خیلی کار سختیه. هر روز! دم والدین گرم!

هم‌شیفتی دیالیزم اخبارش روشنه و هدفون نداره. اخبار داره درمورد بسته شدن USAID و طبعاتش می‌گه. واقعا می‌خوام سرم رو بکنم تو گونی از این دنیا. When dystopia becomes reality.

این کتابچه‌ی تاریخ کانادا رو شروع کردم خوندن، صفحه‌ی ۱۶ این دفترچه‌ی دیجیتالی باتری‌اش تموم شد. شارژر کجاست؟ تو خونه. من قراره کل این هفته رو کجا باشم؟ پیش چوکولوها. 🚶🏻

امروز درمورد journaling حرف زدیم. حالا یه دفتر برداشته برای ژورنال کردن. اولش رفت پشت پنجره تمام مشاهداتش رو نوشت. بعد گفتم خب حالا درباره‌ی اینکه خودت چه کارهایی کردی بنویس. برنامه‌ی هفته‌اش رو با جزئیات نوشت و اینکه چه بازی‌هایی با خواهرش می‌کنه. بعد گفتم حالا گاهی می‌تونی درمورد احساساتت هم بنویسی.

شطرنج بازی کردن با چوکولو تبدیل به فعالیت مورد علاقه‌ام شده.

این پروژه‌ی ریسرچ تازه هم خیلی دلم رو برده. امروز برعکس دیروز کله‌ام بلبلیه آسمونی‌های عزیز.