Profile avatar
samanenoroozi.bsky.social
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود.
403 posts 17 followers 9 following
Prolific Poster

قشنگ حس مرغ بال‌وپربسته دارم. هیچی ازم برنمی‌آد.

فردا راه بیفتم برم ببینم تو شهر چه خبره.

این قدر گرم شده که صبح که بیدار می‌شم حس صبح تیرماه دارم.

فردا باید یادم بمونه و پی‌دی‌اف کتاب رو بخونم. قرار جلسه پرسش و پاسخ گذاشتم و کلا یادم نیست موضوع صحبت چیه.

قدیما در نبود چیز، ب ۱ (۱۰۰) و نه حتی (۳۰۰) سالار بود؛ حالا هیچی.

بر طبل چیز بکوب. اون مرحله بازی که گیر کرده بودم، حل شد.

خیلی دیر رفتم، ولی زنان هم‌شهری نشسته بودن و کیسه می‌دوختن همچنان. چند تا عکس گرفتم و یه مشت شکلات بهم دادن. خدا من رو ببخشه، ولی این از اون آیین‌هایی‌ه که زیادی بهش پر و بال دادن و کشیدنش بالا.

امروز ۲۷ ماه مبارکه؛ یه آیین کیسه‌دوزان هست که امروز تو تاری‌خانه برگزار می‌شه. دوست دارم یه سر برم و عکس بگیرم برا خودم. ولی تاری‌خانه چار قدمی مسجد جامع است و امروز هم جمعه و روز قدس‌ه. یحتمل تاری‌خانه زیادی شلوغه و رفتن نداره متأسفانه.

جلسه آخر باشگاه پیش از عید وزن‌کشی! کردم و دیدم طی یک ماه ۳ کیلو کم شدم. بابتش به خودم مجوز دادم دو تا تیکه کیک بخورم. همون کیک لیلا که یه جوری از سر و تهش زدم که دیگه می‌تونم اسم کیک سمانه روش بذارم.

تنها حسن فصل گرما اینه که روز خیلی زود شروع می‌شه. آدم می‌تونه از پنج صبح زندگی رو شروع کنه.

تا تو چشمام آجیل خوردم. در برابر هر خوردنی‌ای تقوا دارم، جز تخمه. مجبورم انگار.

مثل روز روشنه که تنها راه نجات بیرون رفتنه. موندن تو مرداب فرو رفتنه؛ امیدی به بهبود، به تغییر، به جاری شدن و نرم و روان پیش رفتن نیست.

بالاخره یخ‌دربهشت پختم. بالاخره.

شب‌ها از حالت «وقفه‌ای میان روزها» به «امتداد بریده‌بریده روزها در تاریکی و سکوت» تبدیل شده‌ن و آزاردهنده است.

گره این بازی هم باز نشد. می‌تونست چند دقیقه‌ای حالم رو خوش کنه که خب دیگه نمی‌کنه.

هدف‌گذاری کوتاه‌مدت: بندری، ناهار روز عید فطر. ماه رمضون سخت زیاد داشتم، ولی امسال خیلی کویر شدم. قشنگ حس می‌کنم دارم سینه‌خیز خودم رو می‌کشم. بحث گرسنگی و فلان نیست.

صبح دیدم پیام‌های مستقیم رو اینستاگرامم همه برا یه روز قبله و من هی ندیدم، در واقع نشونم نداده انگار. الان متوجه شدم مشکل از تغییر ساعت گوشیه که باز اپ‌ها قاتی می‌کنن!

امروز از اون روزای سختی بود که الان حس می‌کنم جانم واقعا شرحه‌شرحه شده.

آماده بودم اگه دکتر بگه باید بستری کنیم جیغ‌جیغ راه بندازم و زیر بار نرم، ولی دکتر گفت نیازی نیست؛ فقط حتما ببرید دکتر متخصص ببینه، چون اینجا هیچ متخصصی نیست.

هنوز که درست نکردم. باید برم بیرون و شیر بگیرم که اصلا در خودم نمی‌بینم.

دیگه انصافا وقتی هیشکی روزه نیست عیددیدنی رو نندازید ساعت ده‌ونیم شب. وسط روز پا شید بیاید.

کارت هدیه عیدی بچه و کارت هدیه کادوی تولد من عین هم بود. پری‌شب که بچه اومد و عیدی‌هاش رو گرفت، وقت رفتن کارت هدیه منم برد با خودش. دلم نمی‌آد بهش بگم. البته الان دیگه نمی‌تونم ثابت هم بکنم! کلی عیدی گرفته و زیر بار نمی‌ره. ؛)

دوباره ساعت گوشیم یه ساعت جلو رفته و برنامه‌ها به هم می‌ریزه.

کاش من یه همتی بکنم و امشب یخ‌دربهشت درست کنم. دلم پوسید از این افطارهای خالی.

یه قلم تاثیر شرایط اقتصادی بر چیز همین که دیشب هیچ نذری‌ای نیاوردن برامون! هر سال شب احیاء کلی نذری می‌رسید.

نرسیدم دوش بگیرم. نرسیدم لباس مامان رو ببرم حتی. حتی اتاق رو تمیز نکردیم. فردا صبح تا ظهر همه این‌ها باید انجام بشه. بعد از تحویل سال هم یه لباس برای خودم ببرم و بدوزم.

یه بازی تو گوشی دارم که تا مرحله ۱۱۴۱ پیش رفتم و تو این مرحله گیر کردم. به هیچ سراطی مستقیم نشد. هیچ راهی جواب نداده. دوست دارم بازیه رو.

دختر بندانداز کارش تموم شد یه آینه داد دستم و گفت ببینید اگه لازمه دوباره بند بندازم. آینه رو نگرفتم و بهش گفتم خودتون باید کارتون رو قبول داشته باشید، من نظری ندارم. خودتون تایید می‌کنید، خوبه. دوباره دقیق شد و کارش رو تموم کرد. (عکس مرتبط، غ‌ق‌پخش)

هوا یه جوریه که فقط بازار گل جوابه.

این که دندون‌پزشک یه شهر دیگه‌ست هم کم موثر نبوده‌ها.

سه ماه پیش روکش دندون گذاشتم و کمی بلند بود. درست سه ماهه که نتونستم برم دندون‌پزشکی که درستش کنم. دو روز دیگه هم مملکت سه هفته تعطیل می‌شه. من جای دندون‌پزشک باشم قبول نمی‌کنم دیگه!

چنان گرمه که کاش پنجره باز بود.

یه ستاره غول آبی (سماک اعزل، آلفای صورت فلکی سنبله) امشب جفت ماهه که دیدنش کار حضرت فیله! ماه خیلی پره و نمی‌ذاره ستاره دیده بشه. ولی مقارنه خیلی قشنگیه.

متوجه نشدم چرا با شروع ماه رمضون وضعیت خوابم این قدر داغون شد. تا صبح لااقل پنج بار بیدار می‌شم. خوبه سحری نمی‌خورم، وگرنه خیلی بدتر می‌شدم.

یه برنامه رصد کوچیک برا بچه‌های یه منطقه نسبتا محروم گذاشتیم. یه معلم‌شون چنان ذوق داشت و فعال بود که شرمنده شدم از دیر رسیدن‌مون. واقعا حیفه همچین معلمی رو قدر نمی‌دونن.

بدون تشریفات.

دلم یه مهمونی افطار با آداب درست و خوب می‌خواد.

پستچی یه بسته پستی اشتباه آورد دم در خونه ما. به خاطر تشابه اسمی و نزدیکی خونه‌هامون، بسته رو اشتباهی به ما تحویل داد. باید خودمون ببریم دم در خونه همسایه کوچه پایینی. بسته از یه جایی بود که حرز و دعا می‌فرستاد! اصلا از اینجا فهمیدیم اشتباه شده.

بالاخره بارون دیدم. کل زمستون هیچی از آسمان نبارید، الان بالاخره یه نم قشنگ بهاری داره می‌زنه.

این قدر این سال‌ها تنها رفتم سفر، سفر با یه نفر دیگه برام غریبه. آدابش یادم رفته.

اومدم سالن والیبال، فینال لیگ استان. تجربه بی‌مزه و چیزیه. هیجان ندارها. کشتی یه چیز دیگه است. ۶ تا خانوم تو سالن نشستیم و بازی با حضور تماشاگران خانوم برگزار شد.

بی‌خواب شد نگارم.

هلال زیبایی بود، ولی هیچ نکته خاصی از لحاظ استهلال و شکار هلال نو نداشت. بیشتر از ۳۵ـ۶ ساعت از تولدش می‌گذشت و دیگه همچین نو هم نبود. فقط دیشب اصلا نمی‌شد دیدش.

بخش دردناک و ترسناکش اینه که تروما بابت قضیه شخصی الف پیش می‌آد، تغییرات تو قضیه عمومی‌تر ب خودش رو نشون می‌ده. دیگه هیچ اثری از حس قبلی و شرایط پیشین نسبت به مسئله ب نیست.